کار

واقعا دیشب فکر میکردم اگه خدا شبانه روز رو 36 یا 40 ساعته قرار میداد شاید من این همه مجبور نبودم به خودم فشار بیارم.دیشب از خستگی نتونستم شام بخورم یا حتی نمیتونستم بخوابم.مغزم از کار نمیاستاد همش آناتومی تو مغزم مرور میکردم یا یاد یه کاری میافتادم و فکر میکردم کی انجامش بدم یا به قولی که به کسی دادم و چیزهایی که فردا باید همراه خودم ببرم.دیگه دارم  به این فکر میکنم آرامش رو تا آخر امتحانهای دانشگاه نمیبینم.

نظرات 3 + ارسال نظر
amin چهارشنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 10:30 ب.ظ http://jedinagirid.blogsky.com

آخی
به قول عالمی به خودت بگو : این نیز (با نتیجه خوب یا بد) بگذرد.
بیخیال باش

نمیشه زودتر بگذرد؟؟؟؟؟

فرانک چهارشنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 10:51 ب.ظ http://fjoon.blogfa.com

بمیرم الهی

محدثه جمعه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 11:10 ق.ظ http://www.shabgard_2009.mihanblog.com

ااااا اشکاتو نبینم خانوم
همه همینن غصه نخور ! من الان با این خجستگیم یه خواب راحت ندارم به خدا بس که نیومده استرس امتحان دارم . بی خیال
ما آپیدیم

خیلی مرسی از همدردیت.من نمیدونم اصلا این فلسفه اماتحان چیه که این آدم رو گرفتار میکنه....اه اه اه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد